به گزارش شهرآرانیوز؛ جمال الخفاجی که بعدها درمیان هم رزمانش به حاج ابوذر شناخته شد، سال ۱۹۶۲ در شهر بغداد چشم به جهان گشود. خانواده اش از اهالی جنوب عراق بودند؛ مردمانی با پیوندهای فرهنگی و مذهبی عمیق با ملت ایران. او دوران کودکی اش را در فضای پرتنش و امنیتی بغداد سپری کرد؛ جایی که حکومت بعثی عراق، با سرکوب و فضای خفقان و جاسوسی، نفسها را در سینه حبس کرده بود.
در دسامبر ۱۹۸۲، جمال از دانشکده علوم نظامی بغداد فارغ التحصیل شد و طولی نکشید که به عنوان یکی از نیروهای ارتش عراق، راهی جبهه جنگ علیه ایران شد. اما آنچه در جبهههای جنگ تجربه کرد، چیزی جز تلخی، تحقیر و خشونت از سوی بعثیها نبود.
رفتار تحقیرآمیز فرماندهان بعثی، شکنجه و فضای بی اعتمادی، روح او را فرسوده و ذهنش را آشفته کرد. او به تدریج دریافت در صفی ایستاده است و علیه مردمی میجنگد که هیچ دشمنیای با آنان در دل ندارد. این تضاد درونی، سرانجام او را به تصمیمی بزرگ رساند؛ در جولای ۱۹۸۳، جمال به همراه گروهی از افسران همدل، نقشهای جسورانه برای فرار از ارتش عراق طراحی کرد.
در تاریکی شب، با ترس و امید، از مرزهای پرخطر حاج عمران عبور کرد و وارد خاک ایران شد؛ لحظهای که برای او، آغاز رهایی و تولدی دوباره بود. ورودش به ایران، با احساس آزادی و مسئولیتی تازه همراه بود. از همان روزهای نخست، حاج ابوذر داوطلب همکاری با نیروهای ایرانی شد. او که از ظلم گریخته بود، حالا درمیان مردمی قرار گرفته بود که با وجود فشارهای جنگ، امید را در دل حفظ کرده بودند.
مدتی بعد، به پیشنهاد فرماندهان ایرانی، حاج ابوذر به سپاه بدر پیوست و در جریان عملیات مرصاد، دربرابر پیشروی منافقین ایستاد و مجروح شد. او با ۱۰ ماه حضور در جبهه، یکی از جانبازان جنگ تحمیلی شناخته میشود. دو روز پس از سالروز عملیات مرصاد، حاج ابوذر مهمان ما در تحریریه شهرآراست؛ روایتش از قرار گرفتن بر سر دوراهی حق و باطل و پیوستنش به جبهه حق و همچنین ماجرای حضورش در عملیاتهای مهمی همچون مرصاد را از زبان خودش بخوانید.
در دیماه۱۳۶۱ از دانشکده علوم نظامی فارغ التحصیل شدم و طولی نکشید که مرا به جبهه اعزام کردند. هفت ماه و هفده روز از دوران خدمت نظامیام در ارتش عراق با خاطراتی تلخ و تجربیاتی عجیب گره خورد؛ تلخی رفتار فرماندهان بعثی با سربازان ساده، سرکوب هرگونه سؤال، شکنجه و حتی تردید به کوچکترین حرفی که بوی اعتراض یا نقد میداد، روح مرا به ستوه آورد.
روزها و شبهای جبهه، مرا با حقیقتی تلختر از آنچه پیش از این باور داشتم، روبه رو کرد؛ من در صف کسانی بودم که علیه مردم همسایه و هم کیش خود میجنگیدند، بی اینکه در دل خود دشمنیای احساس کنم. این ناهماهنگی درونی و رنج از ظلم حاکم بر جامعه، کم کم درونم را آشفته و جرقه تصمیمی بزرگ برای گریز را در ذهنم شعله ور کرد.
در ۲۶مرداد۱۳۶۲ همراه جمعی از افسران جوان و سربازان همدل، نقشه فرار از ارتش عراق را کشیدیم؛ راه پرخطری که کوچکترین اشتباهی میتوانست به قیمت جانمان تمام شود. در تاریکی شب، گوش به زنگ شلیک ناگهانی و پچ پچ مهرههای امنیتی صدام، با هزار بیم و امید، راهی مرز شدیم. بالاخره پس از ساعتها پیاده روی، دلهره و دویدن در شیب تپههای مرزی حاج عمران، وارد خاک ایران شدیم؛ احساسی که تلفیقی از آزادی، ترس و هیجان بود.
از همان نخستین روز ورودم، مشتاقانه داوطلب همکاری با نیروهای پاسدار شدم. باور داشتم که هنوز جایی برای مقابله با ظلم و دفاع از ارزشهای انسانی وجود دارد و در ایران، مردمانی را دیدم که اگرچه تحت فشار و جنگ بودند، نوری از امید در دلشان باقی بود. مرا به اردوگاهی موقت در غرب کشور منتقل کردند. در این اردوگاه با دیگر عراقیهایی که سرنوشتی شبیه من داشتند و از ظلم صدام گریخته بودند، آشنا شدم؛ شبهایی که با شوق آزادی و دغدغه خانواده هایمان، تا دیروقت بیدار میماندیم و قصهها و خاطرات تلخ و شیرین را مرور میکردیم.
مدتی بعد، به پیشنهاد برخی فرماندهان ایرانی، عزمم را جزم کردم تا به نیروهای تازه تأسیس سپاه بدر بپیوندم؛ تشکیلاتی متشکل از عراقیهای پناهنده یا مخالف رژیم که زیرمجموعه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شکل گرفته بود. حضور در سپاه بدر، حس هویت دوباره و معنای جهاد واقعی را در من زنده کرد. خیلی زود در صف عملیاتهای عملی مهمی حضور یافتم.
در جریان عملیات آزادسازی منطقه حلبچه، به خوبی به یاد دارم فضایی را که صدام و مزدورانش برای نابودی مردم بی دفاع حلبچه فراهم کردند؛ سلاحهای شیمیایی و بمباران بی وقفه، هزاران غیرنظامی، زن، مرد، کودک و سالمند، بر اثر استنشاق گازهای سمی به شهادت رسیدند؛ صحنههایی که تا پایان عمر در ذهنم ماندگار خواهد ماند.
شب عملیات، وقتی با نیروهای ایرانی وارد حوالی حلبچه شدیم، هربار صدای غرش هواپیماها را میشنیدیم، دلمان میلرزید. در یک لحظه، بوی تند و خفه کنندهای -چیزی میان گاز خردل و کلر- در فضا پیچید. به چشم خود دیدم که مردم بی دفاع، بی صدا یکی یکی خم شدند و نفس هایشان به شماره افتاد. برخی تلاش میکردند با گرفتن پارچههای خیس جلوی دهانشان، مقاومت کنند، اما بی فایده بود. آن شب و روز، تصویر یاران بی سلاح و پیکرهای بی جان کودکان در خرابههای کوچهها به خاطرات ابدی من بدل شد.
عملیات شاخ شمیران یکی از طاقت فرساترین و سرنوشت سازترین لحظات زندگیام بود. نبرد در منطقهای کوهستانی، با جغرافیای سخت و دشمنی که به شدت مقاومت میکرد، آزمونی برای سنجش وفاداری، روحیه تیمی و توان تاب آوری ما به حساب میآمد. شبهای طولانی، سرمای استخوان سوز، کمبود مهمات، اما امید و وحدت نیروها ما را سرپا نگه میداشت. پیروزی در این عملیات، نه تنها خاک منطقه، بلکه دل و ایمان رزمندگانش را نیز آزاد کرد.
با پایان عملیات شاخ شمیران، فرصتی برای مرخصی حاصل شد و من همراه چند نفر دیگر راهی مشهد شدیم؛ زیارت بارگاه امام رضا (ع) آرزویی قدیمی بود که در دل جنگ برایمان مبدل به فرصتی مغتنم شد. پس از سه روز، هنوز گرمای زیارت را در روحمان حس میکردیم که خبر پذیرش قطعنامه۵۹۸ از رادیو پخش شد. لشکرها و مردم هرکدام برداشتی متفاوت داشتند؛ برخی خوشحال از پایان جنگ و برخی نگران از احتمال از سرگیری جنگ. چهار روز پس از این خبر، دستور بازگشت اضطراری به گردان بدر صادر شد. نگران و شتابان، آماده ماندیم تا معلوم شود آینده چه خواهد شد.
مرداد ۱۳۶۷، پادگان بدر در تنگه کنشت، حال وهوای خاصی داشت. فرمانده مان، حاج عبدالامیر سالمی، با جدیت و قاطعیت گفت: «دشمن از مسیر قصرشیرین به حرکت درآمده و تا نزدیکی اسلام آباد غرب، پیشروی کرده است. منافقین مسلحانه وارد خاک ما شدهاند».
ما با شتاب سلاحها را برداشتیم و دستگاههای مخابراتی را تنظیم کردیم. لحظاتی بعد سوار خودروها شدیم و در مسیر کرمانشاه تا ماهیدشت، شاهد ترافیک سنگینی شدیم؛ مردم دسته دسته از حوالی اسلام آباد به سمت شرق و کرمانشاه گریزان بودند. ترس بر چهرهها سایه افکنده بود و همگی بیم آن داشتند که خطر، بیش از پیش نزدیک شده باشد. این صحنه، یادآور فرار مردم حلبچه پس از بمباران بود؛ اضطرابی عمومی که همچون ابری سیاه بر منطقه سایه انداخته بود.
پس از ساعات طولانی و عبور از انبوه خودروهای شهروندان، بالاخره حوالی ساعت ۱۰ تا ۱۱شب به چهارزبر ـ نقطهای استراتژیک که بعدا به نام تنگه مرصاد مشهور شدـ رسیدیم. هر متر از جاده، با صدای شلیک گلوله و آتش سنگین دشمن لرزان بود. مجبور به توقف شدیم و شب را میان دشتی کوچک، قبل از کارخانه آسفالت، در تاریکی و نگرانی سپری کردیم.
کارخانه روبه رویمان میسوخت و آتش، سرخی اش با دود غلیظ، همه را دچار استرس بیشتر کرده بود. بی سیمها خاموش بودند و هیچ کس از آنچه قرار بود رخ دهد، خبر نداشت. حتی فرماندهان، پاسخی جز «آماده باشید» نمیدادند. خلوت شبهای جنگ، آکنده از اضطراب و انتظار بود؛ شبهایی که فقط امید به صبح و اتحاد برادرانه، ما را از هراس و فرسودگی در امان نگه میداشت.
صبح فردا، ارتباط بی سیم بالاخره برقرار شد. دستور آمد که فورا خط دفاعی جدیدی پشت تنگه چهاربر فراهم کنیم. بازگشتی چندصدمتری و مستقر شدن درکنار دیگر نیروهای سپاه بدر آغاز شد. اضطراب بین بچهها موج میزد، اما ایستادگی و آمادگی مان هیچ کم نشد. هر کسی خود را برای هر اتفاقی آماده کرده بود.
نیمروز، فرمان مهمی رسید: یک عملیات ویژه با هدف قطع شریان پشتیبانی دشمن در دشت حسن آباد باید طراحی و اجرا شود. مأموریت یافتیم شناسایی هوشمندانهای ترتیب دهیم؛ شجاعانه با خودرو و سپس پیاده به ارتفاعات اطراف دشت حسن آباد رفتیم. مناظر وسیع، گرمای ظهر و مشاهده تحرکات منافقین با تجهیزاتی پیشرفته، در ذهنم هم تصویری باشکوه از عزم رزمندگان نقش بست و هم هشداری بزرگ از خطر قریب الوقوعی که انتظارمان را میکشید.
بعدازظهر همان روز، جلسه مهمی میان فرماندهان ایرانی و رزمندگان عراقی با حضور شهید صیادشیرازی برگزار شد. او با دقت و صراحت، مأموریتها و نقاط فرود محتمل را شرح و هشدار داد که هر لحظه امکان هدف قرار گرفتن بالگردها وجود دارد. پس از جلسه، دو فروند شینوک به منطقه آمدند؛ هیجان و نگرانی درهم آمیخته بود. اعضای گردان شهید صدر - قریب به دویست نفر - با چشمانی میخکوب و دلهره آور، هم خود را آماده پرواز میکردند و هم آخرین نگاهها را به هم رزمان میانداختند.
هلی کوپترها با غریوشان، یافتن رزمندهها را آسان کردند، اما تنها چند دقیقه پس از صعود، منافقین متوجه چرخش شینوکها شدند و آتش سنگینی از دشت حسن آباد به سوی ما گشودند. حفظ جان عزیز و چشم انداز مأموریت، باعث شد همه ترسها کنار برود و شینوکها با مهارت و شهامت، نیروها را تا قبل از غروب آفتاب، به سلامت به ارتفاعات اطراف روستا برسانند.
آغاز استقرار در ارتفاعات حسن آباد، نقطه عطفی در دل و روح ما بود. من، تک تک ثانیهها را به خاطر میسپارم؛ از تقسیم آخرین قمقمههای آب تا لبخندی که پشت دلهرهها پنهان شده بود. روزها با گرمای سوزان مرداد و شبها با سرمای ارتفاع، در شرایط کاملاجیره بندی، به سر بردیم. از اندک جیره آب، تنها به اندازه زنده ماندن هر نفر، قطرهای به هم دادیم. من و یکی از هم رزمان اهل نجف، آب قمقمه را با وسواس و انصاف تقسیم کردیم. هر جرعه، ارزشی معادل زندگی داشت.
نگرانی از تمام شدن مهمات و آب، ما را هر لحظه در معرض وادادگی قرار میداد، اما وعده خدا و امید به پیروزی، ایمان ما را تقویت میکرد. درعین حال، بی خبری از پشت جبهه و نبود پشتیبانی، نوعی بلاتکلیفی و نگرانی در جمع ایجاد میکرد و درمقابل، بزرگواری و مردانگی جمع، ما را همچنان یکپارچه نگاه میداشت.
با طلوع آفتاب پنجشنبه، پس از دوروزونیم محاصره، فرمان نهایی رسید: باید با عبور از خطوط مقدم و حمله ناگهانی، جاده را قطع کنیم تا منافقین راهی برای فرار نداشته باشند. نیمه شب، در تاریکی اندک، به آرامی به نقطه رهایی حرکت کردیم. با نزدیک شدن به خطوط دشمن، به فاصله کمتر از پانزده متری رسیدیم.
در جدالی بی امان و رودررو، رزمندگان و منافقین از کنارههای جاده با نارنجک و گلوله درگیر شدند. دو نفر از رفقای عراقی، شهید و چند نفر مجروح شدند، اما نهایتا موفق شدیم جاده را از سیطره کامل دشمن خارج کنیم. همین که جاده بسته شد، موج عقب نشینی منافقین آغاز شد و خطوط دشمن درهم شکست؛ صدای ضجه و سردرگمی آن ها، برای لحظاتی، فضای بایر اطراف را پر کرد. من خود، درمیان گردوغبار و صدای انفجار، احساس کردم که راهی سخت، اما افتخارآمیز را پیمودهایم.
حوالی ظهر، دو فروند شینوک برای انتقال نیرو های باقی مانده وارد منطقه شدند. آن صحنه، یکی از غم انگیزترین و با این حال باشکوهترین لحظههای زندگیام است: از دویست رزمنده، ۲۹نفر شهید بودند و چهل نفر مجروح. چهرهها خسته، اما چشمها پر از امید به فردا و حسی آمیخته با پیروزی و فقدان رفیق.
با آمدن گروههای کمکی و انتقال پیکر شهدا و مجروحان، جاده پاک سازی شد. عملیات به پایان رسید، اما برای ما معنای دیگری یافت؛ به خصوص آن دقایق تشنگی، ایثار در تقسیم آب، لحظات حمله مستقیم و پرتاب نارنجک، همه اینها معلم بزرگ اعتماد و مقاومت شد.
حضور من و برادران ایرانی و عراقی در عملیات مرصاد، برای همیشه مفهوم جهاد، برادری و مقاومت را درونی و بازتعریف کرد. فهمیدم که گاهی همه چیز در اندک قمقمهای آب جمع میشود؛ گاهی ایمان، میان توزیع تلخترین دردها و تیزترین عطشها جوانه میزند و گاهی افتخار، در سختترین شرایط، عریانترین چهره خود را نشان میدهد.
مرصاد نه فقط یک عملیات پیروزمندانه نظامی، که نقطه تلاقی وجدان بیدار، خون شهدا و ایستادگی نسلهای آتی بر ویرانههای تروریسم و شرارت بود. ما اگر امروز هستیم و مینویسیم، مدیون همان برهه کوتاهی از زمانیم که در ارتفاعات حسن آباد، اندک امید را با یکدیگر سهیم شدیم و تا آخرین لحظه، ایستادیم.